معنی کشور پله

حل جدول

فرهنگ فارسی هوشیار

پله پله

بتدریج رفته رفته: (پله پله رفت باید سوی بام. )

لغت نامه دهخدا

پله

پله. [پ َ ل َ / ل ِ] (اِ) مهمل پول ُ در ترکیب. پول ُ و پله، از اتباع است بمعنی نقد و جنس پیدا و پنهان. (آنندراج). پول مول. رجوع به پول و پله در جای خود شود.

پله. [پ ُ ل َ / ل ِ] (اِ) الک دُلک. رجوع به الک دولک شود.

پله. [پ َ ل َ] (اِ) صورتی از پهل (پهلوی). رجوع به ایران باستان ج 3 ص 2184 شود.

پله. [پ ِل ْ ل َ / ل ِ] (اِ) کفه. کپه. (نصاب). کپه ٔ ترازو. کفه ٔ ترازو:
ز بس برسختن زرّش بجای مادحان هزمان
ز ناره بگسلد کپان ز شاهین بگسلد پله.
فرخی (دیوان ص 350).
ترازو را همه رشته گسسته
دو پله مانده و شاهین شکسته.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
گر بسنجد سپهر حلم ترا
بشکند خردپله ٔ شاهین.
ابوالفرج رونی.
اگر بسنجم خود را به نیک و بد امروز
بر آن نهم که در آن روز عرض میزانم
هیَم به پله ٔ نیکی ز یک سپندان کم
به پله ٔ بدی اندر، هزار سندانم.
سوزنی.
در پله ٔ ترازوی اعمال عمر ماست
طاعات دانه دانه و عصیان تنگ تنگ.
سوزنی.
حلم ترا کمانه همی کرد ناگهان
بگسست هردو پله ٔ میزان روزگار.
انوری.
خاصه که مهر سپهر گوشه ٔ خوشه گذاشت
و آتش گردون گرفت پله ٔ لیل و نهار.
خاقانی.
سر نهد از دامن پر آدمی
پله چو پر گشت ببوسد زمی.
امیرخسرو دهلوی.
|| پایه ٔ نردبان. نردبان پایه. مرقات. درجه. || زینه ٔ خانه ٔ بلند و بالاخانه و جز آن:
نه دام الامدام سرخ پرکرده صراحی ها
نه تله بلکه حجره ٔ خوش بساط اوکنده با پله.
عسجدی.
یکی پله ست این منبر مجره
زده گردش نقط از آب روین.
منوچهری.

پله. [پ ِ ل َ / ل ِ] (اِ) کفّه ٔ ترازو را گویند. || هر مرتبه و پایه از نردبان باشد، وبه این وزن و به این معنی بجای حرف اول تای قرشت نیز بنظر آمده است. (برهان قاطع). رجوع به پلّه شود.

پله. [پ ِ ل َ / ل ِ] (اِ) ابریشم بود و آنچه کرم ابریشم بر خود تنیده باشد. (برهان قاطع). پیله || پلک چشم. (سروری). || درخت بیدی که برگش پنجه راماند و بعضی گویند درخت بیدمشکی است که بیدمشک آن پنجه دار است. (برهان قاطع و مولف برهان شبیه این معانی را برای لفظ پَلَه نیز آورده است) || چوبکی را گویند بمقدار یک قبضه و هر دو سر آن تیز میباشد و آن را بر زمین گذارند و چوب درازی به مقدار سه وجب بر سر آن زنند تا از زمین بلند شود و در وقت فرودآمدن بر کمر آن زنند تا دور رود و آن بازئی است مشهور که آن را پله چوب خوانند. الک دولک. و رجوع به الک دولک شود. || پایه ٔ نردبان:
مالک مملکت ستان بارگهش درِ امان
بام دراز نردبان چرخ فروترین پله.
فلکی شیروانی (از سروری).

پله. [پ َ ل َ / ل ِ] (ص) سست. نیمه حال.
- پَله مُرده، زنبورِ از سرما فسرده.
و رجوع به پلمرده شود.

پله. [پ َ ل ْ / ل ِ] (اِ) بمعنی درجه و مرتبه باشد. (برهان). || هر مرتبه و پایه از نردبان را گویند و به این معنی با ثانی مخفف هم درست است. (برهان قاطع). || ترازو (؟). (غیاث اللغات). || کفه. کپه. کپه ٔ ترازو:
کار بی دانش مکن چون خرمَنِه
در ترازو بارت اندر یک پَلِه.
ناصرخسرو.
و رجوع به پِلّه شود.

پله. [پ ُ ل ِ] (اِخ) (کوه...) قله ٔ آتش فشانی به ارتفاع 1330 گز مارتینیک که در آتش فشان سال 1902م. شهر سن پیر را ویران کرد.

پله. [پ َ ل َ / ل ِ] (اِ) نام درختی است خودرو که برگش به پنجه ٔ آدمی و گلش به ناخن شیر ماند و بیخ گل سیاه و برگ آن نارنجی میشود و در جنگلهای هندوستان بسیار است. (برهان قاطع بکسر پی هم آمده است). دهاک. (غیاث اللغات). درختی خورد (خودرو؟) که در جنگل هندوستان بسیار بود و به هندی پلاس گویند وگل نارنجی مانند ناخن شیر و بیخ آن گل سیاه بود. گربه بید. بیدموش. بهرامه. بهرامج. شاه بید. گله موش. پنجه گربه. خلاف بلخی. بید طبری. گربه. گربَکو. مشگ بید.زنف. عطفل. و نیز رجوع به بید مشک شود:
گوشت همی سازند از بهر تو
از خس و خار و پله کاندر فلاست.
ناصرخسرو.
پنجه گشاده گل لعل پله
غرقه بخون ناخن شیر یله.
امیرخسرو (از فرهنگ رشیدی).
بیدمشک و گربه بید و بیدموش و شاه بید و پنجه گربه و خلاف بلخی و بید طبری و مترادفات دیگر آن درخت معروفی است که در ایران بسیار است و همه دیده اند و گل او سرخ و برگش نارنجی نیست و بهرامه ای که شعرا غالباً برای نشان دادن سرخی در شعرهای خود می آورند بی شک درخت دیگری است که گلش سرخ و برگش نارنجی است لکن چنانکه ملاحظه شد اهل لغت این دو کلمه را بهم خلط و مشتبه کرده اند. || فله که شیر حیوان نوزائیده باشد. (برهان قاطع). آغوز. شیر حیوان نوزائیده را خوانند که چون بر آتش نهند مانند پنیر تر که آن را دلمه گویند بسته شود و لذیذ باشد و آن را فله و زهک نیز نامند. (فرهنگ جهانگیری). || بضاعت قلیل و اندک. (برهان قاطع) (سروری):
بر پله ٔ پیره زنان ره مزن
شرم بدار از پله ٔ پیرزن.
نظامی.
|| موی اطراف سر. (برهان قاطع) (سروری). || چوبکی که ریسمان بر کمر آن بندند و در کشاکش آرند تا آوازی از آن ظاهر گردد. (برهان قاطع). || کفّه ٔ ترازو. (برهان قاطع):
دزد بشمشیر تیز گر بزند کاروان
بر در دکان زند خواجه بزخم پله.
سنائی.
|| جیب در لهجه ٔ طبری.

گویش مازندرانی

پله پله

تنوره ی آتش

فرهنگ عمید

پله

پایه، مرتبه، درجه،
هر مرتبه و پایه از نردبان یا راهرو بین طبقات پایین و بالای عمارت، زینه،
* پلهٴ ترازو: کفۀ ترازو،
* پله‌پله:
درجه‌به‌درجه، به‌تدریج،
از یک پله به پلۀ دیگر،

فرهنگ معین

پله

(پَ لِ یا لَ) (اِ.) = فله: شیر حیوان نوزاییده، فله، آغوز، زهک.

معادل ابجد

کشور پله

563

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری